چقدر زود می گذرد
دختر عزیزم دیشب که به دفتر مشقت نگاه کردم یه لحظه رفتم یه زمان مبهم ، به یه تصویر تار که از ذهنم مونده تصویری که آنچنان رنگی هم نیست مثل تلویزیون های گذشته کلاس اولم رو میگم روز اولی که به مدرسه رفتم و بعد از اینکه خانم رجایی که روحش غرق در رحمت پروردگار باشه اسمم رو خوند منم گفتم غایب و معلم لبخندی زد و گفت عزیزم وقتی هستی باید بگی حاضر بعد تمرین یک یک بهمون داد و من تند تند نوشتم بعد زیرش معلم یه چیز نوشت من نمی تونستم بخونمش و خجالت می کشیدم بپرسم تعطیل که شدیم تا خونه رو دویدم و بعد از باباپرسیدم چی نوشته بابام گفت نوشته بیست هزار آفرین و من این اولین خاطره خوب و این معلم خوب تا ابد در ذهنم حک شد عزیزم امیدوار...
نویسنده :
مادر
11:19